25 دی 1397 - 11:49

آیا ما هم جزء سپاه علی هستیم ؟!

داستان جنگ صفین را مرور می کنم . گوئی که زمان دارد تکرار می شود 1400 سال پیش بود. مبارزه و مقاومت ، که دو اصل اساسی برای نیل به پیروزی است ، اندکی طول کشید . معاویه که خود را در برابر مقاومت و مبارزه بی امان سپاه علی (ع) شکست خورده می دید. نامه ای به اشعث ابن قیس که جزء فرماندهان علی(ع) در صفین بود، نوشت و مخفیانه توسط قاصدی به دست او رساند. در نامه اش نوشته بود: « ای اشعث، در سپاه علی، تنها کسی که من به او اعتماد دارم و روی او حساب ویژه باز کرده ام توئی و......کمک کن گشایشی درکار مسلمین ایجاد شود.»
نویسنده :
محمود قاسمی
کد خبر : 2124

پایگاه رهنما :

داستان جنگ صفین را مرور می‌کنم. گوئی که زمان دارد تکرار می‌شود ۱۴۰۰ سال پیش بود. مبارزه و مقاومت، که دو اصل اساسی برای نیل به پیروزی است، اندکی طول کشید. معاویه که خود را در برابر مقاومت و مبارزه بی امان سپاه علی (ع) شکست خورده می‌دید. نامه‌ای به اشعث ابن قیس که جزء فرماندهان علی (ع) در صفین بود، نوشت و مخفیانه توسط قاصدی به دست او رساند. در نامه اش نوشته بود: «ای اشعث، در سپاه علی، تنها کسی که من به او اعتماد دارم و روی او حساب ویژه باز کرده ام توئی و... کمک کن گشایشی درکار مسلمین ایجاد شود.» اشعث بسیار خوشحال از این پیشنهاد دشمن، به زعم خود پنداشت حل تمام مشکلات جامعه مسلمین در مذاکره نهفته است؛ و با همین نامه، «کلید» حل مسئله را درترک مقاومت و تکیه بر مذاکره با معاویه یافت؛ و با سوارشدن بر موج مشکلات مردم، شروع کرد به نق زدن و اعتراض که؛ تا کی جنگ؟ تا کی مقاومت؟ تا کی باید بگوئیم مرگ بر فلانی و فلانی؟ مردم از مخاصمه خسته شده اند. زندگی می‌خواهند. آسایش می‌خواهند و ... زندگی مردم و سفره نان مردم باید بچرخد. چون اشعث فرمانده سپاه علی (ع) و حرفش حداقل برای بخشی از جامعه‌ی آن روز حجّت بود، عده‌ای از طرفدارانش با او همراه شدند؛ و در مدت کوتاهی سپاه علی دو شاخه شد. عده‌ای شدند طرفدار مذاکره و عده‌ای مخالف مذاکره با معاویه.
عمار هم نبود که با کلام نافذ خود، بصیرت سپاه علی را بالا برد و تردید‌ها را تبدیل به یقین کند؛ و چنین شد که هر روز عده‌ای از لشگر، به صف طرفداران مذاکره پیوستند. معاویه وقتی دید نامه اش به اشعث، سپاه علی (ع) را دو شاخه کرده، آخرین تیری که در چله کمان سیاستش داشت پرتاب کرد و دستور داد قرآن‌ها را بر سر نیزه بزنند. حالا کسانی که با ادامه مقاومت به هر دلیلی مخالف بودند، بهانه تازه‌ای یافتند که: «ما نمی‌توانیم با قرآن بجنگیم» نبرد بی امان ادمه داشت و مالک به چند قدمی خیمه معاویه رسیده بود؛ که قاصدی به او گفت: «مولایت می‌گوید برگرد.»
مالک که خود را به مرکز فتنه رسانده بود به قاصد گفت: «سلام مرا به مولایم برسان و بگو مالک گفت: به ستون خیمه‌ی فتنه، رسیده ام و چند ضرب شمشیر بیشتر با پیروزی فاصله ندارم.»
قاصد دوباره برگشت و این بار جمله‌ای گفت که بدن مالک لرزید و بازوانش شل شد و آن جمله این بود: «ای مالک اگر می‌خواهی مولایت را زنده ببینی برگرد.»
مالک که فرمانده با تجربه ولایقی بود. گمان کرد. معاویه در این جبهه او را مشغول کرده و در جبهه دیگری؛ لشگری به مصاف مولایش فرستاده، که آن‌ها مولایش را محاصره کرده و قصد جانش کرده اند.
ولی وقتی با عجله برگشت. دید: خودی ها‌ی بی بصیرت و دل به وعده دشمن باخته، با شمشیر‌های آخته دور خیمه علی (ع) را گرفته اند و با گستاخی و جسارت به او می‌گویند: «اگردست از جنگ با معاویه بر نداری و این وحشی نخعی را برنگردانی، تو را می‌کشیم.»
مولا برای چندمین بار سخنرانی کرد و فرمود: «هزینه-ی مذاکره بسیار بیشتر از مقاومت است؛ و مقاومت کم هزینه‌تر و به پیروزی نزدیکتر است.» دوباره طرفداران مذاکره با معاویه، سپاه علی را تحریک کردند که: «به حرف علی گوش نکنید. او برای خودش می‌گوید. معاویه قول پایان جنگ داده، «حرف معاویه تضمین است.» معاویه اگر پیمانی امضاء کند نمی‌شود منقلی آورد و آتشی افروخت و آن نامه را آتش زد!»
وقتی آن حضرت مشاهده کرد که عده‌ای مذاکره را تنها راه برون رفت از مشکلات پیش آمده می‌دانند، برای اتمام حجت، دوباره برای مردم سخنرانی کرد و فرمود: «من به معاویه اعتماد ندارم.» «من به مذاکره با معاویه خوش بین نیستم.»، ولی وقتی اصرار دوباره لشگر را دید. فرمود: می‌دانم که مذاکره شما را به مقصد نمی‌رساند. ولی حالا که همه شما به این امر اصرار دارید پس «من بصورت مشروط اجازه مذاکره می‌دهم» و برای این کار مالک اشتر را می‌فرستم، دوباره عده‌ای با تحریک نفوذی‌ها، شروع کردند به اعتراض که مالک تندرو است و اهل مذاکره نیست، آقا فرمود: ابن عباس را می‌فرستم، بازهم اعتراض‌ها بلند شد که ابن عباس هم دست کمی از مالک ندارد، آقا فرمود: پس نظر شما روی چه کسی است؟
گفتند: ابوموسی اشعری. آقا فرمود: این مرد حریف عمروعاص نیست. گفتند نه همین؛ و لا غیر.
ابوموسی‌ی بی بصیرت، و ساده و جاهل و شاید خود فروخته؛ مغلوب سیاست بازی‌های پیچیده عمروعاص شد [و شاید در پشت پرده با هم بستند که علی نباشد]، و تاریخ به ضرر علی ورق خورد. وقتی کار از کار گذشت و طرفداران مذاکره که به وعده‌های وسوسه انگیزدشمن اعتماد کرده و، دلباخته بودند، مشاهده کردند. کاملاً بازی راباخته، و اشتباه بزرگی مرتکب شده اند و معاویه کلاه گشادی در مذاکرات طولانی بر سرشان گذاشته است، ولی آن‌ها قبل از هر چیز بجای ندامت از اشتباه خود، ناجوانمردانه شروع کردند به فریب افکار عمومی و به مردم گفتند: «ما در این مذاکرات؛ قدمی بدون اجازه علی بر نداشته ایم» تا مردم مقصر اصلی شکست مذاکرات را علی بدانند و سپس تیم مذاکره کننده و طرفدارانشان بجای اظهار ندامت و پشیمانی از عملکرد اشتباه خود، بی شرمانه شروع به انتقاد از علی (ع) کردند؛ که تو چرا اجازه دادی چنین شود؟
آقا فرمود:: «من چقدر به شما گفتم به معاویه اعتماد نکنید! نتیجه اش را هم دیدید» و بار‌ها به شما گفتم این راه اشتباه است، ولی شما گوش نکردید. امّا مذاکره کنندگان؛ گستاخانه گفتند تو هم شریک جرمی و باید توبه کنی و شد آنچه که نباید؛ و این بود ورقی از تاریخ عبرت آمیز شیعه و اینک.
ببین من و تو کجا ایستاده ایم، در سپاه علی، کنار مالک؟ یا زیر پرچم مذاکره ...؟ فتأمل

ارسال نظرات